پارک پاییزی

هوا سرد بود دختر بچه ای شش٬ هفت ساله نشسته بود روی تاب و تاب می خورد با هر تابی  موهای بلند و طلایی رنگش در هوا پخش می شدند و دوباره روی ژاکت سبز رنگش فرود می آمدند درست مثل  برگهایی زیبا و رنگارنگ پاییزی  که از درختهای تنومند و کهن به   چمن های سبز رنگ پارک می ریختند  پارک تنهایی تنها بود فقط اون و خواهرش تنها مهمانهاش بودند و گاهی دختر بچه پارک تنها و غمزده را که دو ماه پیش پر از دختر یچه های هم سن و سال او بود و همه برای تاب سواری در نوبت می ایستادن با هم دعوا می کردن و سر و صداشون به آسمون می رسید و حالا هیچ صدای نبود  را به ترانه هاش دعوت می کرد ترانه هایی که در خواهرش بهش یاد می داد و یا در کودکستان فرا می گرفت خواهرش هم با میل بافتنی بعد از تاب به پایین میومد و پیش خواهرش می رفت دست همدیگه رو می گرفتند و از زیر درختان زیبا و رنگارنگ پاییزی می گذشتند زیر پاشون برگهایی رنگارنگ که روی چمنها رو پوشانده بودند صدایی خش خش می دادند و اونا با شور زندگی راه می رفتند روی تپه ای در پارک که بلندترین تپه ی پارک بود زیر یک درخت بید مجنون می نشستند و  به غروب آفتاب نگاه می کردند و چایی می خوردند بخارهای چای روی صورتشون می نشست و صورتشون گرم می کرد دختر بچه رو به خواهرش کرد و گفت می دونی آذر من عاشق فصل پاییزم انگار این فصل فقط مال ماست مال خود خودمونه وقتی میایم پارک همه چیزا مال ماست تاب٬ سرسره٬ الاکلنگ هر چقدر دلم می خواد می تونم سوار بشم مجبور نیستم واسه هر کدومشون کلی تو نوبت باشم تازه تو هم که مهربونترین خواهر دنیایی توی پاییز بدنیا اومدی خودمم پاییز بدنیا اومدم همه ی آمادمای مهربون همشون تو پاییز بدنیا اومدن راستی واسه ی تولدم چی می خوای بخری؟ واسم یه عروسک بزرگ بخر یه عروسک بزرگ خوشگل. باشه کوچو لوی نازم واست یه عروسک بزرگ خوشگل می خرم تو واسه من چی می خری اونوقت؟ من٬ من واست یه نقاشی خوشگل می کشم یه روز پاییزی رو می کشم که من و تو توی پارکیم و با هم داریم غروب پاییز و نگاه می کنیم و چای می خوریم. آره این قشنگترین هدیه ام می شه اینجوزی هیچ وقت پاییز تموم نمی شه همیشه هست حتی اگه تابستون بشه یا بهار با زمستون فرقی نمی کنه ما همیشه پاییز رو داریم

کوچه های خراسان

چشمه های خروشان تو را می شناسند 

موجهای پریشان تو را می شناسند 

پرسش تشنگی را تو آبی٬ جوابی 

ریگهای بیابان تو را می شناسند 

نام تو رخصت رویش است و طراوت  

زین سبب برگ و باران تو را می شناسند 

از نشابور بر موجی از لا گذشتی 

ای که امواج طوفان تو را می شناسد  

اینک ای خوب فصل غریبی سرآمد 

چون تمام غریبان تو را می شناسد 

کاش من هم عبور تو را دیده بودم 

کوچه های خراسان تو را می شناسد

                                                                مرحوم قیصر امین پور

یک عصر پاییزی

اتاق گرم بود اونقدر گرم که اگه از پنجره ی کیپ شده به بیرون نگاه نمی کردی و نمی دیدی که  برگهایی زرد و نارنجی درختها تمام حیاط رو فرش کردن وخداوند زیباترین و عاشقانه ترین فصلش رو به بنده هاش هدیه کرده فکر می کردی هنوز فصل گرم تابستونه. مهتاب یه گوشه ی اتاق نشسته بود و عروسکش رو روی پاهاش گذاشته بود و واسش لالایی می خوند تا بخوابه یک ساعت پیش وقتی مامانش داشت موهایی بلند و طلایی رنگشو شونه بزنه کلی گریه کرده بود اونقدر زیاد که مامانش تسلیم شده بود چون موهاش اونقدر بلند شده بودن که تا زیر زانوهاش می رسیدن و شونه زدنشون خیلی سخت شده بود مامان سجادش پهن بود و داشت گریه می کردمادر بزرگ هم مثل عصرهای دیگه مشغول قران خوندن بود  سرشو از رو قران  بلند کرد نگاهی به دخترش کرد که داشت هق هق می کرد بد نگاهی به نوه اش کرد که عروسکش رو محکم بغل کرده بود  وبا بغض به مادرش نگاه می کرد مادر بزرگ دستاشو باز کرد و به مهتاب نگاه کرد مهتاب هم دوید بغلش و نشست روی زانوهاش مادر بزرگ که زانوهاش بشدت درد می کرد و وقتی نوه اش نشست روشون دردش بیشتر شد ولی اصلا به روی خودش نیاورد و شروع کرد به نوازش کردن بد رو به دخترش کرد و گفت اینقدر گریه نکن جلو این بچه خوب نیست من  نذر آقا امام رضا کردم فردا می رم مشهد پابوس آقا امام رضا از خدا شفاشو می خوام تو هم به جای اینکه این همه گریه کنی دعا بخون خدا کریمه که زنگ در زده شد مادر در رو باز کرد و رفت چایی درست کنه یکتا در رو باز کرد و همراه خودش هوایی خنک پاییز و عطر بارون رو آورد در حالی که صداش می لرزید گفت سلام من از بیمارستان میام بابا خوب شده به من نگاه کرد از کما  بیرون اومده مادر بزرگ اشک شوق توی چشماش حلقه زد رو به دخترش کرد و گفت دیدی گفتم خدا کریمه امام رضا نذرمو قبول کردن خدایا شکرت دختر اومد کنار مادر بزرگ به دستای پر مهرش بوسه زد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش مادر بزرگ هم صورتشو نوازش می کرد مهتاب که از آغوش مادر بزرگ اومده بود بیرون دست عروسکش رو گرفت و به پشت پنجرخ رفت پنجره رو باز کرد و بوی عطر خاک بارون خورده به اتاق اومد.