یک عصر پاییزی

اتاق گرم بود اونقدر گرم که اگه از پنجره ی کیپ شده به بیرون نگاه نمی کردی و نمی دیدی که  برگهایی زرد و نارنجی درختها تمام حیاط رو فرش کردن وخداوند زیباترین و عاشقانه ترین فصلش رو به بنده هاش هدیه کرده فکر می کردی هنوز فصل گرم تابستونه. مهتاب یه گوشه ی اتاق نشسته بود و عروسکش رو روی پاهاش گذاشته بود و واسش لالایی می خوند تا بخوابه یک ساعت پیش وقتی مامانش داشت موهایی بلند و طلایی رنگشو شونه بزنه کلی گریه کرده بود اونقدر زیاد که مامانش تسلیم شده بود چون موهاش اونقدر بلند شده بودن که تا زیر زانوهاش می رسیدن و شونه زدنشون خیلی سخت شده بود مامان سجادش پهن بود و داشت گریه می کردمادر بزرگ هم مثل عصرهای دیگه مشغول قران خوندن بود  سرشو از رو قران  بلند کرد نگاهی به دخترش کرد که داشت هق هق می کرد بد نگاهی به نوه اش کرد که عروسکش رو محکم بغل کرده بود  وبا بغض به مادرش نگاه می کرد مادر بزرگ دستاشو باز کرد و به مهتاب نگاه کرد مهتاب هم دوید بغلش و نشست روی زانوهاش مادر بزرگ که زانوهاش بشدت درد می کرد و وقتی نوه اش نشست روشون دردش بیشتر شد ولی اصلا به روی خودش نیاورد و شروع کرد به نوازش کردن بد رو به دخترش کرد و گفت اینقدر گریه نکن جلو این بچه خوب نیست من  نذر آقا امام رضا کردم فردا می رم مشهد پابوس آقا امام رضا از خدا شفاشو می خوام تو هم به جای اینکه این همه گریه کنی دعا بخون خدا کریمه که زنگ در زده شد مادر در رو باز کرد و رفت چایی درست کنه یکتا در رو باز کرد و همراه خودش هوایی خنک پاییز و عطر بارون رو آورد در حالی که صداش می لرزید گفت سلام من از بیمارستان میام بابا خوب شده به من نگاه کرد از کما  بیرون اومده مادر بزرگ اشک شوق توی چشماش حلقه زد رو به دخترش کرد و گفت دیدی گفتم خدا کریمه امام رضا نذرمو قبول کردن خدایا شکرت دختر اومد کنار مادر بزرگ به دستای پر مهرش بوسه زد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش مادر بزرگ هم صورتشو نوازش می کرد مهتاب که از آغوش مادر بزرگ اومده بود بیرون دست عروسکش رو گرفت و به پشت پنجرخ رفت پنجره رو باز کرد و بوی عطر خاک بارون خورده به اتاق اومد.

نظرات 4 + ارسال نظر
علی کرمی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:54 ب.ظ http://dardedoran.blogsky.com

وبلاگ خوبی داری در صورت تمایل به تبادل لینک خبرم کن

آرش دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:25 ق.ظ

برگای زرد و بارون رو دوست دارم بهم آرامش میدن،زیر بارون قدم زدنو با صدای برگایی که زیر پای آدما خش خش میکنن رو دوست دارم.،یه جورایی عاشق پاییزم.
خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کار گشاست.
یادمون باشه فقط وقتی کارمون گیره به طرفش دست نیاز بلند نکنیم .
میلاد با سعادت هشتمین اختر آسمان امامت و ولایت امام رضا (ع) را به تمام مسلمانان جهان مخصوصأ شما ایرانیای عزیز تبریک میگم.
*ممنون از نوشته ی قشنگت *

رویا دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ق.ظ

متن خیلی زیبایی نوشته بودید.

ارمین پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ب.ظ http://sevdayeman2

سلام متنتون زیباست.خیلی منتظر موندم پیامی ازت بگیرم اما...؛؟یه جورایی نگرانتم نمیدونم چرا ولی...{}{}{}بهم سر بزن منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد