کتیبه

 

فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود

و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدگر پیوسته لیک از پای و با زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن٬ لیک تا آنجایی که رخصت بود

تا زنجیر

ندانستیم

ندایی بود در رویایی خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی٬

کجا؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت:

فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است هر کس طاق هر کس جفت

چنین می گفت چندین بار

صدا٬ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آنجا اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود٬ لنت کرد گوشش را

و نالان گفت: باید رفت

و ما با خستگی گفتیم: لنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز٬

باید رفت

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود٬ بالا رفت٬ آنگه خواند:

کسی راز مرا داند

که از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی بیگانه این راز غبار آلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا٬ یک ... دو ... سه ... دیگر بار

هلا٬ یک ... دو ... سه ... دیگر بار

عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام٬ گاهی گریه هم کردیم

هلا٬ یک ... دو ... سه ... زینسان بارها بسیار

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬

ز شوق و شور مالامال

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود

به جهد ما دورودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

و ما بی تاب

لبش را با زبان تر کرد٬ ما نیز آنچنان کردیم

و ساکت ماند

نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند٬ خیره ماند٬ پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود نا پیدای دوری٬ ما خروشیدیم

بخوان! او همچنان خاموش

برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگه می کرد

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد

فرود آمد٬ گرفتیمش که پنداری که می افتاد

نشاندیمش

بدست ما و دست خویش لعنت کرد

چه خواندی٬ هان؟

مکید آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بود:

همان

کسی راز مرا داند

که از اینرو به آنرویم بگرداند

نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

و شب شط علیلی بود...

این  شعر   یکی از شاهکارهای شاعر معاصر ما اخوان ثالث است که به او لقب فردوسی دوم داده شده. در این شعر شاعر به پوچ گرایی اشاره می کند. زن و مرد و جوان پیر منظور انسانهای دنیا هستند و زنجیر نماد وابستگی به دنیا و امور روزمره است تخته سنگ هم نماد هدف است.

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سپیده سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ http://confused.blogsky.com

سلام
مطالب جالبی می نویسید
به منم سری بزنید خوشحال می شم

مجید جمعه 12 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
همه شعرهای استاد مرحوم اخوان در نهایت زیبایی و صلابت هستن. البته این شعر برای من مشکل بود.
ممنون

خوب درسته همه ی شعرهایی اخوان ثالث قشنگن ولی خوب کتیبه دیدگاه اخوان ثالث رو به زندگی نشون می ده.

نازنین شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:34 ق.ظ

ممنون که به نماد هایی که استاد اخوان ثالث بکار برده بودند اشاره کردید چون من نمی تونستم بفهمم منظورشون رو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد