دیروز ۲۴ بهمن سالروز وفات زنی بود که قلبش برای محبت به همه ی انسانها می زد و دست نوازشگرش را بی مهابا نثار همگان می کرد افسوس که در عنفوان جوانی وفات یافت روحش شاد امروز می خواهم  قسمتی از معروفترین شعرش را بنویسم.

و این منم

زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت ۴ بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لجظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک٬ خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت ۴ بار نواخت

در گوچه باد می اید

در کوچه باد می آید

و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون

و این زمان خسته ی ملول

و مردی از کنار درختان خیس میگذرد

مردی که رشته هاب آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کند

سلام

سلام

و من له جفت گیری گل ها می اندیشم.

                                                                                      فروغ فرخ زاد

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیر شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:29 ق.ظ http://www.daftareeshghnevis.blogsky.com/

عشق است رفیق عشق است
به ماهم یه سری بزن
موفق باشی
یا حق

سهیل شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:46 ق.ظ http://ghaasedak.blogfa.com/

چه درد آلود و وحشتناک

نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود این تیر بی رحم از کجاآمد

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون خوشخوان نیز



چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر



بسی پیغامها سوگند ها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار،ای خدا ای داور ای دادار

تو را هم با تو سوگند ،آی

مبادا راست باشد این خبر ،زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا،خداوندا

به هر چه نیک و نیکی،هر چه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین،تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم،اگر خون من او را بکار آید دریغی نیست

تو کاری کن بتوانم ببینم زنده ماندست او

و بینم باز هست و باز خندان است خوش ،بر روی دشمن هم

و بینم باز

گشوده در به روی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او...

الا یا هر چه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نبات از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

و سوگندی و زنهاری

الا یا هر چه هستِ کائنات از تو

به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم - بی شک - همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر ،زنهار

مکن ، مپسند این ، مگذار

ببین ، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری ،همین یک آرزو ، یک خواست

همین یک بار می خواهد

ببین ، غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا ، به حق هر چه مردانند

ببین ، یک مرد می گرید........



چه سود اما ، دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما،دولت ما،نور ما، چشم و چراغ ما

برفت از دست



دریغا آن پریشا دخت شعر آدمیزادان

نهان شد رفت،

از این نفرین شده ، مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند

آن آزاده،آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک و اکنون آسمانها را ز چشم اختران دور دست شعر

به خاک او نثاری هست ،هر شب ،پاک



مهدی اخوان ثالث

آرش جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:53 ب.ظ

نه از خاکم نه از بادم

نه در بندم نه آزادم

نه آن لیلا ترین مجنون

نه شیرینم نه فرهادم

فقط مثل تو غمگینم

فقط مثل تو دلتنگم

اگر آبی تر از آبم

اگر همزاد مهتابم

بدون تو چه بی رنگم

بدون تو چه بی تابم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد