سخنانی نغز

 

آدمی که هیچ قدمی پیش نمی گذارد٬ و مرتب در ساحل ایستاده تا کشتی پیدا شود و او را ببرد٬ هرگز به کشتی نخواهد رسید٬

زیرا از کجا معلوم است که کشتی قبلا نیامده و نرفته باشد.

                                                                                                        برنارد شاو

زندگی بر دو نیمه است٬ نیمه اول به امید نیمه دوم می گذرد و نیمه دوم به حسرت نیمه اول.

 

 

امروز بعد از مدتها رفتم سراغ کتابهای دوره نوجوانی ام که از مدتها قبل طوی یک کارتن بزرگ کنار کارتن های دیگه کتاب هام جا داده شده یک قسمتش مربوط به کتابهای تست قلم چی و قسمت دیگه اش مربوط به جزوها و کتابهای درسی و قسمتی هم شامل کتابهای متفرقه بود یادمه چند سال پیش که دانشگاه قبول شدم خواهرم میگفت اینا رو بندازشون دور اما من گفتم می خواهم باشن تا بعدها به بچه ام نشون بدم یا خودم دوباره با دیدنشون به یاد گذشته ها بیفتم کتابها رو یکی بعد از دیگر ورق می زدم و با ورق خوردن هر صفحه از کتاب صفحه ای از سالهای نه چندان دور به رویم باز می شد و با شتاب به خاطره ای بدل می شد طوی یک صفحه از کتاب ریاضی تصویر یک زن با صورتی استخوانی و بینی بزرگ بود که بینی اش بیشترین حجم صورتش را در بر میگرفت با یک خط کش بزرگ و اطارف صفحه خط خطی بود به وضوح اون روز یادم اومد چون من از ریاضی متنفر بودم کتاب فارسی رو گذاشته بودم جلوم و داشتم یکی از شعرهاش رو می خوندم و طوی حال و هوای خودم بودم که یک دفعه دیدم بالای سرم ایستاده کتاب فارسی ام رو از جلوم بر داشت و به بالا گرفت و داد زد به جای گوش دادن به درس ایشون دارن درس فارسی می خونن هنوز تو نفهمیدی که ریاضی مهمتره؟ و بعدش کلی جریمه بهم داد .و کتاب فارسی ام رو ازم گرفت منم به ناچار کتاب ریاضی ام رو باز کردم و چون خیلی ناراحت بودم کاریکاتورش رو طوی کتاب ریاضی ام کشیدم شانس آوردم که دوباره نیومد بالای سرم و گرنه معلوم نبود چی می شد. اون روز یکی از بعدترین روزهای زندگیم بود و کلی گریه کردم ولی امروز لبخندی به خاطره اش زدم. کتاب فارسی ام اینقدر ورقه ورقه شده بود که زمان زیادی گذشت تا آنها را مرتب کنم همیشه زنگ فارسی بهترین زنگ بود و همیشه بهترین دبیرها دبیرهای فارسی بودند یادمه دبیر فارسی ام آنقر خوب بود که تصمیم گرفتم منم روزی دبیر فارسی شوم طوی ورقه های کتاب فارسی ام پر از بیت های نغزی بود که او در کلاس می گفت. گفته بود که هر کس ۴ شعر از هر شاعری که دوست دارد حفظ کند یک ۲ نمره به همره امتحانش اضافه می کنم یکی از روزها یکی از بچه ها که بعدها با هم دوستان نردیکی شدیم وچند سال بعد همدیگرو گم کردیم شعری از فریدون مشیری خوند  زیباترین شعرش را شعر کوچه و گفت حاکیتی واقعی از زندگی مشیری است.

بی نو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم          همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم آنروزها مشیری را نمی شناختم بعد از شنیدن این شعر به دنبال اشعارش گشتم و شعر کوچه را نیز از بر کردم در خاطرات گذشته بودم که تلفن زنگ زد کتابها در کارتن گذاشتم و کارتن را بر جایش قرار دادم  ولی با خود عهد بستم که بازهم به خاطراتم سر بزنم نا کی بشود فقط او می داند.

حافظ

 

زیر درخت بلند قامت و سالخورده سرو نشسته بودم بر روی پارچه ای قلمکار در سفالین کاسه ای به رنگ آبی آسمان دانه هایی قرمز انار خودنمایی می کند همیشه عاشق ضروف سفالین بوده ام از بچگی اشعاری از حافظ را می خواندم حافظ شاعر همدلی است هم لحظات شادمان را با اشعار نغزش می گذارنیم و هم در غمها برای تسکین به سراغش می رویم گویی دوستی دیرین که همیشه ما را یاری می دهد و در هر خانه ای هست و گر نباشد گویی چیزی کم است. همدل و همزبان همه است هر کس به فراخور حالش چیزی بر داشت می کند. فالی گرفتم وچنین با من به سخن نشست:

حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد         از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب             باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

صوفی مجنون که دی جام قدح می شکست      دوش به یک جرعه می سر خوش و فرزانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت               چهره خندان شمع آفت پروانه شد

مغ بچه میگذشت راه زن دین و دل                    در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

گریه شام سحر شکر که ضایع نگشت                 قطره باران ما گوهر یکدانه شد

ترگس ساقی بخواند آیت افسونگری                    حلقه اوارد ما مجلس افسانه شد

مجلس حافظ کنون بزمگه پادشاست                     دل سوی دلدار رفت جان بر جانانه شد