کوچه های خراسان

چشمه های خروشان تو را می شناسند 

موجهای پریشان تو را می شناسند 

پرسش تشنگی را تو آبی٬ جوابی 

ریگهای بیابان تو را می شناسند 

نام تو رخصت رویش است و طراوت  

زین سبب برگ و باران تو را می شناسند 

از نشابور بر موجی از لا گذشتی 

ای که امواج طوفان تو را می شناسد  

اینک ای خوب فصل غریبی سرآمد 

چون تمام غریبان تو را می شناسد 

کاش من هم عبور تو را دیده بودم 

کوچه های خراسان تو را می شناسد

                                                                مرحوم قیصر امین پور

یک عصر پاییزی

اتاق گرم بود اونقدر گرم که اگه از پنجره ی کیپ شده به بیرون نگاه نمی کردی و نمی دیدی که  برگهایی زرد و نارنجی درختها تمام حیاط رو فرش کردن وخداوند زیباترین و عاشقانه ترین فصلش رو به بنده هاش هدیه کرده فکر می کردی هنوز فصل گرم تابستونه. مهتاب یه گوشه ی اتاق نشسته بود و عروسکش رو روی پاهاش گذاشته بود و واسش لالایی می خوند تا بخوابه یک ساعت پیش وقتی مامانش داشت موهایی بلند و طلایی رنگشو شونه بزنه کلی گریه کرده بود اونقدر زیاد که مامانش تسلیم شده بود چون موهاش اونقدر بلند شده بودن که تا زیر زانوهاش می رسیدن و شونه زدنشون خیلی سخت شده بود مامان سجادش پهن بود و داشت گریه می کردمادر بزرگ هم مثل عصرهای دیگه مشغول قران خوندن بود  سرشو از رو قران  بلند کرد نگاهی به دخترش کرد که داشت هق هق می کرد بد نگاهی به نوه اش کرد که عروسکش رو محکم بغل کرده بود  وبا بغض به مادرش نگاه می کرد مادر بزرگ دستاشو باز کرد و به مهتاب نگاه کرد مهتاب هم دوید بغلش و نشست روی زانوهاش مادر بزرگ که زانوهاش بشدت درد می کرد و وقتی نوه اش نشست روشون دردش بیشتر شد ولی اصلا به روی خودش نیاورد و شروع کرد به نوازش کردن بد رو به دخترش کرد و گفت اینقدر گریه نکن جلو این بچه خوب نیست من  نذر آقا امام رضا کردم فردا می رم مشهد پابوس آقا امام رضا از خدا شفاشو می خوام تو هم به جای اینکه این همه گریه کنی دعا بخون خدا کریمه که زنگ در زده شد مادر در رو باز کرد و رفت چایی درست کنه یکتا در رو باز کرد و همراه خودش هوایی خنک پاییز و عطر بارون رو آورد در حالی که صداش می لرزید گفت سلام من از بیمارستان میام بابا خوب شده به من نگاه کرد از کما  بیرون اومده مادر بزرگ اشک شوق توی چشماش حلقه زد رو به دخترش کرد و گفت دیدی گفتم خدا کریمه امام رضا نذرمو قبول کردن خدایا شکرت دختر اومد کنار مادر بزرگ به دستای پر مهرش بوسه زد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش مادر بزرگ هم صورتشو نوازش می کرد مهتاب که از آغوش مادر بزرگ اومده بود بیرون دست عروسکش رو گرفت و به پشت پنجرخ رفت پنجره رو باز کرد و بوی عطر خاک بارون خورده به اتاق اومد.

به یاد شکیبایی عزیزم

 

فکرش را هم نمی کردم که روزی با این حقیقت تلخ مواجه شوم که مرگ محبوبم را بروباید صبح روز شنبه بود و من طبق معمول شنبه ها برای خرید بازار کار به باجه ی روزنامه فروشی رفته بودم  که دیدم بر روی تمام روزنامه تصویر خسرو شکیبایی است و نوشته هایی هراس آور که هیچ انسانی دوست نداشت باورش کند و من نیز چون هزاران انسان دیگر نمی خواستم باورش کنم بر روی روزنامه اقتصاد امروز نوشته شده بود خسرو شکیبایی به خاطره ها پیوست و من بهت انگیز در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود به این فکر کردم آیا واقعا روزی خواهد رسید که خسرو شکیبایی به خاطره ها بپیوندد که اگر چنین شود آن روز روز مرگ ارزشهاست روز مرگ خوبیها و مهربانی هاست چرا که در چهره ی زیبا و مهربانش یک دنیا خوبی بود در صدای گرم و دلنشینش می شد به تمام ارزشهای بشری پی برد چطور کسی توانسته بنویسد که او به خاطره ها پیوست؟ روزنامه ای خریدم که بفهمم چرا فوت شده است و آیا واقعاصحت دارد یا نه از خیابانها بدون توجه به اطرافم گذشتم زندگی برایم پوچ و بی مفهوم شد دلم می خواست من هم بمیرم  وقتی به خانه رسیدم به اتاقم رفتم و دفتر خاطراتم را گشودم عکسهای خسرو به پایین فرو ریختند و من ساعتها گریستم هر چهارشنبه را به انتظار او آغاز می کردیم تا ساعت ۹ او بیایید در خانه هامان و درسی تازه بدهد و صدایش گرممان کند از هستی و امشب چهار شنبه است و او ما را ترک کرده است و من دلم گرفته است دلم گرفته عجیب دلم گرفته است .